۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

ورنیکا تصمیم می گیرد بمیرد

چند وقت پیش با خودم فکر می کردم چرا انسان باید دنبال "معنا" باشد؟ چرا نباید بی خیال شود و دنبال فقط کار و زندگی برود؟ تا این که امروز فیلمی دیدم که یه جواب خوب به اون می داد. فیلم "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد" بر اساس کتاب پائیلو کوئیلو.
تصور کنید می دونید تا یه ماه بعد می میرید، چه خواهید کرد؟ می دونید هر لحظه ای که می گذره به اون ناشناخته نزدیک تر می شید. هر لحظه که بگذره بیشتر متوجه لحظاتی که از دست خواهید داد می شوید .افسوس خواهید خورد که خودتان را نشناخته اید و رویاهایتان را عملی نکردید. افسوس خواهید خورد که آن ناشناخته را نشناختید. در این صورت هر لحظه ای که زنده بمانید برای شما همانند معجزه ای خواهد بود. همانند هدیه ای. هر لحظه را لحظه لحظه خواهید زیست و حیات را آنگونه که باید خواهید زیست و خواهید شناخت.
بله. راست گفت آن که گفت: "حیات شناس از مرگ هراس ندارد".

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

آهنگ های قدیمی

چند شب پیش با یه خواننده جدید آشنا شدم به اسم مونیکا جلالی.... یه خواننده آمریکایی که پس از ازدواج با همسر ایرانیش با موسیقی ایرانی دهه 60-70 آشنا می شه و شروع به خوندن اون ها می کنه.... خیلی دوست داره موسیقی ایرانی رو به دنیا معرفی کنه و سعی می کنه آهنگ های انتخاب کنه که مورد علاقه سه نسل مختلف باشه.... واقعا تو این کار هم موفق بوده.... من که زیاد با آهنگ های اون دوران آشنا نیستم ولی خیلی شون به دلم نشسته...... از اون موقع همش دارم گوششون می کنم...... مثلا این یکی از اون آهنگهای نازه.....

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

شب های پاییزی

بعد از به ده روز اومدم این جا و می خوام بنویسم... نمی دونم از چی فقط می خوام بنویسم... تا شاید یکم این دلتنگی بره..... شدم یه آدم خنده رو تو روز که شبها دلش می گیره...... دلم گرفته از دست دوستام.... هم از اون دوست که تو چشام نگاه می کنه و دروغ می گه و هم از اون دوست که به چشام نگاه نمی کنه تا مبادا حقیقت رو بفهمه..........آره..... درست گفت..... در طول حیات با همه بیگانه ایم........ حتی با دقایق این شب پاییزی که کم کم خبر از یه زمستون سرد رو می ده......

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

اعتماد

بعضا وقتی یه اتفاقی می افته و اعتمادت رو نسبت به یه شخص از دست می دی، دیگه حتی اگه خودتم بخوای نمی تونی بهش کاملا اعتماد کنی....

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

!!!

روزها می گذرد و من بی نور در تاریکی خود سرگردان

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

صیقلی کن صیقلی کن صیقلی

پس چو آهن گرچه تیره هیکلی...................... صیقلی کن صیقلی کن صیقلی

آهن ارچه تیره و بی نور بود.............................. صیقلی آن تیرگی از وی زدود

صیقلی دید آهن و خوش کرد رو .......................... تا که صورتها توان دید اندرو

گر تن خاکی غلیظ و تیره است ................ صیقلش کن زانکه صیقل گیره است

تا درو اشکال غیبی رو دهد ........................... عکس حوری و ملک در وی جهد

صیقلی را بسته ای ای بی نماز ................... وآن هوا را کرده ای دو دست باز

گر هوا را بند بنهاده شود .............................. صیقلی را دست بگشاده شود

تا کنون کردی چنین اکنون مکن ........................... تیره کردی آب را افزون مکن

برمشوران تا شود این آب صاف ........................ واندرو بین ماه و اختر در طواف

جان مردم هست مانند هوا ....................... چون به گرد آمیخت شد پرده سما

مانع آید او ز دید آفتاب ............................ چونکه گردش رفت شد صافی و ناب



از مثنوی معنوی

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

قلب

امام علی می فرماید: "اِنَّ الاْيمانَ يَبْدُو لُمْظَةً فِى الْقَلْبِ، كُلَّمَا ازْدادَ الاْيمانُ ازْدادَتِ اللُّمْظَةُ. " ( نهج البلاغه )
ايمان در دل چون نقطه سفيدى پيدا مى‏شود، هرچند ايمان افزوده شود آن نقطه سفيد فزونى مى‏گيرد.

درد خون

چارلی چاپلین گفته: آنکس که می گرید یک درد دارد و آنکس که می خندد هزار و یک درد.
فکر کنم امروز زیادی خندیدم، درد خونم زده بالا.

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

زنی سیاه پوش با یه قطار فرشته

امروز با یه سری از دانشجویان ایرانی ونکور واسه دوچرخه سواری پارک رفتیم. اول دوچرخه سواری که نزدیک بود من با کله زمین برم که با کلی مصیبت تونستم خودم رو جمع کنم فقط دوچرخه و موبایلم بیفته زمین و عبرتی باشه برای آیندگان که موقع دوچرخه سواری با موبایل حرف نزنند.
کلا مسیرش خیلی قشنگ بود. یه سمت پارک و جنگل و سرسبز بود و یه سمت رودی که به دریا می ریخت. و بعضی جاها این روده دیگه خیلی نزدیک مسیر دوچرخه سواری بود و آدم رو اغوا می کرد بره یه آب تنی حسابی هم بکنه. متاسفانه تو اواسط مسیر یکی از بچه ها دیگه نتونست تحمل کنه و با لباس و دوچرخه رفت تو آب. البته قضیه خیلی سریعتر از این حرف ها بود. گویا این دوست ما قبل از حرکت می خواست پاش رو رو لبه سیمانی مسیر بزاره که از خوش شانسیش اون قسمت از جدول نبود و با کله از ارتفاع 3 متری رفت تو آب. بماند که مجبور شد یه بخشی از رود خروشان رو تو هوای سرد پاییزی شنا کنه و با کلی ترس بیاد بیرون و تازه بفهمه دوچرخه هم هوای آب تنی کرده و خیال بیرون اومدن نداره. خلاصه در ابعاد قضیه همین بس که حراست پارک گفت چنین اتفاقی خیلی نادر بوده و ملت ازش واسه شاد کردنشون تشکر کرد.
موقع ناهار بود که نشسته بودیم با کلی تیکه انداختن به دوستان و آفتاب و سنجاب های اطراف غذاهای دوستانمون رو می خوردیم که یه خانم میان سال، سراسر سیاه پوش با یه عینک سیاه اومد و شروع کرد به سوالهای عجیب پرسید که از کجا اومدید و زمینه مشترک شما چیه که این جا نشستید. بعد سوال ها نمی دونم چی شد که خانمه رفت و ما به این تنیجه رسیدیم که احتمالا مشکل ذهنی یا افسردگی داشته. یکی از بچه ها کنجکاویش گل کرد و رفت ازش پرسید و فهمید ایشون یه نوع قدرت ماورایی دارند که می تونند آینده رو پیش بینی کنند و به آدم ها در مورد اتفاقات آینده اخطار بدند.
این دفعه من و دو نفر از دوستان کنجکاویم گل کرد بریم بپرسیم چی می خواسته بگه. خانم سیاه پوش در مورد ارتباطش با یه سری فرشته حرف زد و گفت که احساس کرده یه زمینه مشترک ویژه در گروه هست که باید در موردش از فرشته هاش بپرسه و می خواسته بیاد و با ما یکم بشینه و اون رو واسمون "بخونه". من هم گفتم که ممکنه بعضی از دوستان به این مسائل اعتقاد نداشته باشند و قبول نکنند و ازش خواستم در مورد من از فرشته هاش بپرسه. ( داخل پارانتز من تا حالا با فالگیر برخورد نداشتم و واسم کلا برخورد با ایشون در یه کشور خارجی خیلی هیجان انگیز بود). خلاصه خانمه نشست و در مورد مشکل یکی از نزدیکانم که من ازش خبر ندارم حرف زد و گفت دلیل این که فرشته هاش به من گفتند این بوده که من می تونم حلش کنم. خلاصه بعدش با این خانم مهربون که دوست داشت به مردم کمک کنه خدا حافظی کردم. الان دارم همش فکر می کنم که مشکله چیه و من چه جوری از این ور دنیا می تونم کمک کنم.
راست و دروغش رو خدا می دونه که گفته " خدا بر آنچه که در دلها می گذرد آگاه است."

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

جام جهان بین

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد ....................... وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است............................ طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش ................................... کو به تایید نظر حل معما می‌کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست.......................... و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم...................... گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود.................................. او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد
این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا.......................... سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند...............................جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید................................. دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست........................ گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد
پ.ن.: تفسیر مرحوم دکتر محمد جعفر محجوب می تونید اینجا بشنوید.

تعادل

بودا چند سال ریاضت کشید ولی به حقیقت نرسید. روزی مشغول مراقبه بود که صدای یک استاد موسیقی را شنید که به شاگردش می گفت: " اگر محکم تر بکشی، سیم پاره خواهد شد و اگر ملایم بکشی، آنگونه که باید صدایش در نمی آید." بودا فهمید در طول چندین سال راه به بیراهه رفته ونیازی به ریاضت تا آن حد نبوده.او فهمید که راه روشنایی راه میانه ای است.
خیلی وقتها بدبختی مون نداشتن همین تعادل تو زندگیمون هست. می خوایم درس بخونیم، میریم خارج، ولی هرشب این ور اون ور میریم. آخرش هم از هر چی تفریحه بدمون میاد و هم از هر چی درس عقب می افتیم.
ولی رسیدن به حقیقت هم مستلزم تعادل هست. در طبیعت انسان نیازهای زیادی هست که باید پاسخ داده بشه. ولی نباید انسان اجازه بده که امیال و خواسته ها و آرزوهاش در جهت تامین آنها، او رو از مسیر اصلی منحرف کند و توجهش رو به اونها جلب کند. بلکه در هر مرحله ای نیازهایش باید به اندازه ای تامین شود که انرژی و پشت کار لازم برای مسیر اصلی حقیقت و شناخت باقی بماند. موقع تعادل، انسان در هماهنگی با هستی خواهد بود و کم کم می تونه خود را از وابستگی ها مادی رها کنه و در نهایت شاید بتونه گویای حقیقت خویش باشه.

تعهد

چند ساعتی نشستیم در مورد دوستی دختر و پسرها و فرق اونها تو ایران و کانادا حرف زدیم. شاید یه موضوع مهم که خارجی ها بهش شدیدا پایبندند تعهد باشه. کلا خارجی ها موقع برخورد با فردی که متعهد به فرد دیگه ای ( هم از نوع رابطه دوست پسر ، دوست دختری و هم از نوع ازدواج) خیلی محتاط تر و در چارچوب مشخصی رفتار می کنند ولی قربون بعضی ایرانی ها برم که دست طرف حلقه رو می بینند و خودشون رو می زنند کوچه علی چپ. هی زنگ می زنند، کامنت می گذارند، بلیط سینما می گیرند.......
مهمتر از اون زمانی هست که خودشون متعهد به یه فرد باشند. هیچ وقت اون قسمت از لاست یادم نمی ره که "جک" دختر یکی از مریض هاشو بوسید و موقعی که پیش همسرش رفت، گریه کنان حقیقت رو گفت و ازش خواست بهش فرصت بده تا همه چی رو درست کنه. به نظرم اوج مردانگی و پایبندی جک رو نشون می داد که می تونست به اشتباهش اعتراف کنه. یعنی منظورم اینه، اینجا ممکنه عقد نکنند ولی موقعی که باهمند دیگه فیلشون یاد هندوستان نمی کنه. حتما تو ایران دیدید، یه پسری با چند تا دختر دوسته..... و می گه بین ما که چیزی نیست، اون مثل خواهرم میمونه، اون رو خاله صدا می کنم، این یکی هم دوست دخترمه..... ولی حتی خودش هم نمی دونه دوستیش با اونها چه فرقی داره..... و جالب اینجاست خواهره خاله رو نمی شناسه، چون اگه بدونه حساب پسر رو می رسه..... دقیقا همین وضعیت واسه بعضی دختر های ایرانی هم هست.
منظورم از تعهد، غیرت و حس تملک نیست که در یه رابطه، از یکی از طرفین به دیگری اعمال می شه... بلکه یه وضعیته که به نظرم طرفین خودشون باید واسه خودشون وضع کنند و واسه خودشون تعریف شده باشه که وقتی اونها در یک رابطه با هم هستند چه رفتاری در قبال یکدیگر به عنوان طرفین رابطه انجام بدهند و چه رفتاری در مقابل افراد خارج این رابطه. این جاست که ممکنه این رفتار از فرهنگی به فرهنگ دیگه تفاوت داشته باشه ولی چیزی که مهم هست اینه که بشه این تمایز رو در نظر گرفت و هر کس به خاطر تعهدی که به فرد مقابل داره اون رو رعایت کنه.

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

دیوان شمس

اي قوم به حج رفته كجاييد، كجاييد......................... معشوق همين جاست بيايد، بياييد
معشوق تو همسايه ديوار به ديوار .................. در باديه سرگشته، شما در چه هواييد؟!
گر صورت بي صورت معشوق ببينيد ............... هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد
ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد ................................. يك بار از اين خانه برين بام برآييد
آن خانه لطيف است، نشان هاش بگفتيد..................... از خواجه آن خانه نشاني بنماييد
يك دسته گل كو؟ اگر آن باغ بديديت ...................... يك گوهر جان كو، اگر از بحر خداييد؟
با اين همه آن رنج شما گنج شما باد ..................افسوس كه بر گنج شما، پرده شماييد
پ.ن.: شکیلا هم این شعر رو خونده.

مثنوی

دلت می خواد مثنوی بخونی ... نداریش؟.... یه نگاه به این بنداز:
http://www.moridemolana.com

یادداشت

در حدیث قدسی آمده است:

نه زمين گنجايش مرا دارد و نه آسمان، ولي دل مومن، گنجايش من را دارد.

گلشن راز

گلشن راز پاسخ شیخ محمود شبستری به سوالات یک سالک است که به صورت شعر است. در زیر یکی از این سوال و جواب ها آمده است.

سوال
که شد بر سرّ وحدت واقف آخر؟
شناسای چه آمد عارف آخر

جواب
کسی بر سرّ وحدت گشت واقف
که او واقف نشد اندر مواقف

دل عارف شناسای وجود است
وجود مطلق او در شهود است

به جز هست حقیقی هست نشناخت
از آنرو هستی خود پاک درباخت

وجود تو همه خار است و خاشاک
برون انداز از خود جمله را پاک

بر تو خانه دل را فرو روب
مهیا کن مقام و جای محبوب

چو تو بیرون شدی او اندر آید
به تو بی تو جمال خود نماید

کسی کاو از نوافل گشت محبوب
به لای نفی کرد او خانه جاروب

درون جان محبوب او مکان یافت
ز بی یسمع و بی یبصر نشان یافت

زهستی تا بود باقی بر او شین
نباید علم عارف صورا عین

موانع تا نگردانی زخود دور
درون خانه ی دل نایدت نور

موانع چون در این عالم چهار است
طهارت کردن از وی هم چهار است

نخستین پاکی از احداث و انجاس
دوم از معصیت وز شر وسواس

سوم پاکی ز اخلاق ذمیمه است
که با وی آدمی همچون بهیمه است

چهارم پاکی سرّ است از غیر
که اینجا منتهی می گرددش سیر

هر آن کو کرد حاصل این طهارت
شود بی شک سزاوار مناجات

تو تا خود را بکلی در نبازی
نمازت کی شود هرگز نمازی

چو ذاتت پاک گردد از همه شین
نمازت گردد آنگه قرّتُ العین

نماند در میانه هیچ تمییز
شود معروف و عارف جمله یک چیز

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

بی تابی

صبر کن...... سحر نزدیک است ..... وقتی چشمهایت سپیدی اش را دید دیگر چیزی نخواهد دید........ به تو گفت:...... خیلی نزدیکم..... فقط خاکت را پاک کن .......از دست من گیر ..... و با دست من بده.......

و چه خوب گفت فرستاده اش: "بخواهید که به شما داده خواهد شد.بجویید که خواهید یافت.بکوبید که در به رویتان گشوده خواهد شد.زیرا هرکه بخواهد به دست آورد و هر که بجوید یابد و هرکه بکوبد در به رویش گشوده می شود."

و تو گفتی به وعده ات عمل خواهی کرد.....

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

فصل جدید

امروز فصل جدید از زندگیم شروع شد.... فصلی که ممکنه تا آخر زندگیم ادامه داشته باشه .... فصلی که ممکنه مسیر زندگیم رو تغییر بده......

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

خاطرات

ساختار مغز طوری هست که می تواند تمام خاطرات فرد را نگه دارد. این بایگانی عظیم مغز نه تنها فقط شامل خاطرات می شود بلکه اثبات شده که می تواند احساساتی را که فرد در آن لحظه داشته را نیز در برگیرد. با این که بعد از مدتی به نظر می رسد که فرد قادر به یادآوری خاطرات خود نیست ممکن است شرایط مشابهی مانند یک موسیقی، عطر یا صحنه خاص باعث شود فرد دوباره آن خاطره را با تمام جزییات و احساسات به یاد آورد.
امروز بعد ازچندین ماه آهنگ هایی را گوش دادم که قدیم ها موقعی که دپرس می شدم گوش می دادم. با این که قبل از آهنگ هیچ احساس دلتنگی نداشتم، با گوش دادن به آهنگ دلتنگی خاصی من رو گرفت مثل این که همه آن احساسات به آهنگ پیوست شده باشد.

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

اعتیاد!!!!

قبل از این که بیام کانادا کلی واسه خودم برنامه ریخته بودم تا چی کارها اینجا کنم. می خواستم کلی کلاس برم مثل بدن سازی و شنا. الان که اومدم این جا، وقتی بیرون میرم فقط تو دانشگاه می گردم و وقتی خونم پشت این کامپیوتر. دو هفته از ترم هم گذشته و با این که فقط دو تا درس بیشتر ندارم ولی هر کدومش چند فصل درس دادند و موعد تمریناشون داره می رسه. باید یه کم خودم رو جمع و جور کنم. یه سری عادت های بد رو کنار بذارم و از وقت به خوبی استفاده کنم. وگرنه چشمم رو ببندم و باز کنم دو سال تموم می شه و هیچ کاری نکردم.
در راستای این اهداف می خوام الان دیگه فایر فاکس رو ببندم و بشینم سریال ببینم (:دی) . نه شوخی کردم. باید یه سری تمرین فردا تحویل بدم.

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

هدف ، حرکت ، مرغ و تخم مرغ مساله چیست؟

خیلی وقت پیش یه فیلم دیدم به اسم جنگجوی درون که از روی یه کتاب به اسم "جنگجوی صلح جو" ساخته شده بود.... فیلم بر اساس داستان واقعی زندگی دن میلمن و نحوه آشنایی او با یه استاد باطنی رو نشون می داد.....
یه جا از فیلم استاد دن بهش گفت می خوام ارزشمندترین چیزی که می تونم نشونت بدم رو نشون بدم. ولی برای دیدن اون باید کمی پیاده روی کنیم. دن و استادش راه می افتند و بعد از چندین ساعت کوهنوردی به بالای یه قله رسیدند. دن شروع به نق زدن کرد که کجاست اون چیزی که می خواستی نشونم بدی. بالای قله استادش یه سنگ رو نشون داد و گفت این همون چیزه ارزشمنده. دن که فهمید اصلا هیچ چیز ارزشمندی قرار نبود ببینه عصبانی شد ولی وقتی یکم فکر کرد و گفت " الان می فهمم..... اون چیز ارزشمند حرکت در مسیربود، نه رسیدن به قله".....
من اون موقع دقیقا نفهمیدم منظورش چیه... تا این که چند وقت پبش یه جا خوندم: " رسیدن به هدف موفقیت نیست، موفقیت حرکت به سوی هدف است"
شاید خیلی وقتها دلیل این که ما کاری رو انجام نمی دهیم یا به تغییری تن نمی دهیم این باشد که همیشه به هدف فکر می کنیم و اون رو اونقدر دور می بینیم که فکر می کنیم نمی تونیم بهش برسیم. ولی اگر بدانیم هر قدم ما یک موفقیت است اون موقع دیگر هدف اهمیتی نخواهد داشت.

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

اولین جلسه آزمایشگاه

امروز اولین جلسه آزمایشگاه بود...... من و دو نفر دیگه مسئول ازمایشگاه 60 نفری بودیم.... هر 3 مون ترم اولمونه و بی تجربه..... امروز باید دو جلسه کلاس برگزار می کردم یعنی 2 تا 2 ساعت.... اولهاش خوب پیش رفت ولی آخرش دیگه خیلی سرمون شلوغ شد یه سری به جواب رسیده بودند و می خواستند جوابشون رو نشون بدند و جلسه رو ترک کنند..... یه سری هم قاطی کرده بودند و کمک می خواستند...با کلی مصیبت جمع و جورش کردیم...... دیگه جلسه دوم با تجربه شدیم و تو 1 ساعت همه چی رو جمع کردیم.......
هر چند رسیدگی به اون همه دانشجو سخت بود ولی یه تجربه خوب بود......

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

خنجر از نوع ایرانی

روز آخری که میومدم کانادا یکی از دوستای چندین سالم یه یادگاری بهم داد با یه شعر قشنگ روش:
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

دانی ز آدمی پس مرگ چه ماند
لطف است محبت است و باقی همه هیچ

اولین خنجر از دوستای ایرانی رو پشتم حس می کنم.... زخمی که نمی دونم عمقش چقدر خواهد بود ... من چه سادم که نفهمیدم واسه خودشه که این همه اصرار می کنه.......
وای برتو

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

آخر هفته خسته کننده

مطمئنم چند هفته بعد واسه این که آخر هفته شه لحظه شماری خواهم کرد تا یه نفس راحت بکشم.... ولی امروز دارم لحظه شماری می کنم تا آخر هفته تموم شه و برم به کارام برسم.... امروز به خاطر بارون موندم خونه.... ولی فکر کنم اگه بخوام این جوری ادامه بدم خونه نشین می شم.. باید کم کمک عادت کنم زیر بارون هم خوش بگذرونم... وگرنه آخر هفته های زیادی رو از دست خواهم داد!!!

چهره مخفی ونکوور

کم کم داره ونکوور اون چهره ی پنهانشو نشون می ده... از دیشب داره اینجا بارون می باره..... با این وضع یکم بعد می رم دوربره داشنگاه جنگل گردی.... امیدوارم خرس هاش سیر باشند D:

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

اولین پست

بالاخره بعد از نزدیک به 22 ساعت سفر رسیدم به کانادا. این اولین پستیه که دارم کانادا می نویسم و نمی خوام شروع کنم در مورد چیزهای از کانادا بگم که این دو روز در موردشون تعجب کردم. یه بار می شینم کلی در موردش می نویسم.
فکر کنم بزرگترین مشکلی که در آینده خواهم داشت زبانه.... خیلی وضع انگلیسیم بده و در چند روز اخیر بعضا واقعا درمونده می شدم .... باید شروع کنم زبانم رو تقویت کنم.....
یه مساله دیگه خوابه... ساعت محلی اینجا تقریبا قرینه ساعت ایرانه... یعنی 12 ظهر تهران اینجا حدوده 12 شبه. به خاطر همین تغییر ساعت بدن یکم سخته.... چون کل مسیر رو جز چند ساعت کوتاه نخوابیدم شب اول خیلی راحت تا صبح خوابم برد....ولی الان بد جوری خوابم میاد... دارم تحمل می کنم تا شب بشه بخوابم....
اصلا دیگه مخم کار نمی کنه.... فعلا برم

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

آخرین شب

امروز آخرین شبیه که خونم و مامانم تا یه کم پیش داشت گریه می کرد..... این رو اینجا می نویسم تا یادم بمونه.....

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

دوربین مخفی

یه هفته ای می شه اومدم خونه تا هم خانواده رو ببینم و هم آخرین کارها و خریدها رو انجام بدم. طبق برنامه قرار بود امروز ظهر برم تهران تا فردا صبح زود فرودگاه باشم. هرچه قدر به ظهر نزدیک تر می شدم بیشتر استرس کار بالا می رفت. داشتم وسایلم رو برای یک یا دو سال آینده می بستم و باید مواظب بودم همه چی رو بردارم. از طرف دیگه هم هنوز ویزای ترانزیت نگرفته بودم و منتظر بودم همخونم بهم بگه که همه چی درست شده تا به سمت تهران حرکت کنیم. از طرف دیگه هم هر چه به ظهر نزدیک تر می شدم تازه کارایی که باید انجام می دادم به ذهنم می رسید. از آخرین طرف، هم خونم نمی تونست با من بیاد چون هنوز اجازه خروج نداشت و من مجبور بودم تنها برم.
خلاصه این استرس به اوجش رسیده بود که دیگه می خواستم حرکت کنم به سمت تهران تا این که هم خونم زنگ زد و گفت که تونسته واسه هر دومون یه بلیط دیگه واسه دو روز دیرتر بگیره . موج شادی خونه رو فرا گرفت و یه نفس راحتی کشیدیم. من برگشتم گفتم: " همه ی اینا الکی بود... این یه دوربین مخفی بود ... دوربین ها اونجا ، اونجا و اونجا بودند..... برنامه سه روز بعد پخش می شه...."
پ.ن: امیدوارم مثل تمدید پروژه هامون، 2 روز بعد یاد کارام نیوفتم

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

جهان هولوگرافیک

چند هفته پیش یکی از دوستام بهم کتابی رو معرفی کرد که از نظرش بهترین کتابی بود که در طول عمرش خونده بود. این کتاب در مورد نظریه هولوگرافیک است و چند روزیه منم خوندنشو شروع کردم. باید اعتراف کنم که از نظرم کتاب فوق العاده ایه. اسم دقیق کتاب "جهان هولوگرافیک" نوشته مایکل نیوتن هست که در ایران توسط داریوش مهرجویی (کارگردان معروف) ترجمه شده است. نویسنده در کتاب یک سری پدیده های متافیزیکی و پزشکی ( بخصوص مرتبط با ذهن و مغز) و حتی برخی مفاهیم عرفانی مانند وحدت کیهانی (ارتباط تمام مخلوقات و موجودات در هستی و یگانگی آنها در عین جدایی آنها در صورت) با نظریه هولوگرافیک توجیه و توصیف کرده است.
چیزی که در مورد این کتاب برام جالبه اینه که چگونه به کمک این نظریه فیزیکدانان، پزشکان و دانشمندان (در غرب) توانسته اند سایه ی حقایقی را مشاهده کنند که عارفان مشرق زمین قرن ها قبل به آنها رسیده اند. کتاب سرشار از آزمایشات و مشاهداتی است که پژوهشگران را به این حقایق سو داده است و در فهماندن و جذب خواننده تاثیر زیادی داره.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

ویزا

تا حالا شده 17 روز منتظر یک تماس باشید و موقعی که زنگ زدند ریجکتش بکنید. من امروز این کار رو کردم. بعد از 17 روز از سفارت زنگ زدند ولی دقیقا همان لحظه که داشتم با دوستم خداحافظی می کردم، من هم که داشتم تماس قبلی رو قطع می کردم ناخواسته سفارت رو که پشت خط بود ریجکت کردم.
الان منتظرهستم تاساعت 2 بشه برم سفارت ببینم مدارکم حاضر شده یا نه!

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

مامان مامان.... امروز......

وقتی بچه بودم عادت داشتم همه چی رو به مامانم تعریف کنم ... بزرگتر که شدم فهمیدم نمی تونم.... ولی الان موندم حرفامو چی کار کنم... به خاطره همینه بعضیشو اینجا می گم... بعضیشو می نویسم... بعضی شو به دوستام می گم... بعضی شم به آدمایی می گم که نمی شناسم.......نمی دونم آخرش چی واسه خودم می مونه......

نقشه می کشم

از بچگی از هر چی تست و رهیافت روانشاسی می دیدم خوشم میومد. مخصوصا از اونهایی که مربوط به موفقیت بود. اگه یه جا می خوندم که مثلا برای موفقیت بهتره فلان جدول رو درست کنیم، یه روزی اون رو امتحان می کردم.
چند وقت پیش یه تکه کاغذ تو کمدم پیدا کردم که فکر کنم مربوط به اوایل دبیرستان باشه... از ترس این که داداشم بیینه و مسخرم کنه زودی با خودم برداشتم تا نبینه... الان که می خونم خودم خندم می گیره.. فکر کنم تو اون تمرین از من خواسته بود یه سری هدف واسه خودم انتخاب کنم:

اهداف یک ساله: قبولی در مرحله اول و دوم المپیاد ریاضی و فیزیک........ عضویت در تیم والیبال مدرسه
اهداف 5 ساله: قبولی در کنکور....... کسب معدل بالا در تمام سالهای گذشته
اهداف 10 ساله: قبولی در فوق لیسانس....... کسب یک کار مرتبط با رشتم
اهداف 20 ساله: کسب شهرت ( :دی جهانی) در زمینه رشتم

نوشتن یه خوبی داره .... این که مثل یه آلبوم می تونی چند سال بعد برگردی ببینی اون موقع چی تو اون مخت می گذشت!... می تونی تغییر رو بیبینی..... (حداقل الان شهرت واسم هدف نیست)...... این که اون موقع فکر می کردی چی می شه و الان چی شده! ... وقتی که می فهمی به جایی رسیدی که هیچ وقت فکرشم نمی کردی دیگه واسه آیندت زیادی نقشه نمی کشه.....

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

واسه آینده

حدوده یه هفته است اومدم خونه. جو خونه یه جوریه.... مامانم از رفتنم ناراحته... بابام خوشحاله ولی هزینه هاش دیگه کم کم داره دادشو در می آره... اما خودم.... از تصمیمم پشیمون نیستم. این رو می نویسم واسه چند ماه بعد. اگه یه روز اونقدر دلم گرفت که از رفتن پشیمون شدم باید چند چیز رو بخاطر بیارم. این که باید مستقل می شدم. این که یه فرصت بود برای یادگیری و تغییر و شناخت. این که در این شرایط رفتن بهتر از موندن بود. این که باید آیندمو می ساختم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

چی؟ اشتباه می کنم؟ عمرا

تا حالا واستون شده که با یکی حرف بزنید و متوجه شید که به هیچ وجه قبول نمی کنه که داره اشتباه می کنه. بعضی آدمها سال های زندگیشون رو این جوری سپری می کنند و برای یک بارهم که شده برنمی گردند تا به پشتشون نگاه کنند و بگند آیا واقعا این کاری که من می کنم یا این طرز فکری که دارم درسته یا نه؟ این خیلی مهمه که بعضا قبول کنیم که خودمون داریم اشتباه می کنیم و بگیم تقصیر من بود. ما یاد گرفتیم که هر موقع اتفاقی افتاد دورو برمون رو نگاه کنیم، کارهای اطرافیانمون رو بررسی کنیم و بگیم تقصیر فلانی بود که این جوری شد. و برای یک ثانیه هم شده به این فکر نمی کنیم که ما باید چی کار می کردیم؟ اولین قدم تو راه اصلاح قبول این نکته است که داریم اشتباه می کنیم. تا زمانی که این رو قبول نکنیم هنوز در همان مسیر قبلی هستیم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

راستی و درستی

مولانا گفته:
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
امروز صبح، می خواستم از کارت عابر بانکم پول بردارم که هر چه گشتم نتونستم پیداش کنم. تا این که به نظرم رسید که گمش کردم. اعصابم کلی به هم خورد که کی حوصله باطل کردن کارت و گرفتن کارت جدید رو داره.... بعد گفتم تو اینترنت شماره بانک رو پیدا کنم و بهش زنگ بزنم بگم مسدودش کنند. وقتی که می خواستم لپتاپ رو روشن کنم دیدم داغه، فهمیدم دیشب خاموش نشده و روشن تو کیف گذاشته شده..... (این یکی از آسانترین راه ها برای سوزندن لپتاپه)... روشنش که کردم دفعه اول بالا نیومد که کلی منو نگران کرد ولی بعدش خوشبختانه بالا اومد و مشکلی نداشت..... کلی این اثنا اعصابم به هم خورد.
بعد این قضیه، یکم با خودم فکر کردم که چرا این اتفاقا واسم افتاد. متوجه کارای شدم که واسشون عذاب وجدان داشتم و به نظرم رسید که ممکن واقعا این نارحتی ها به خاطر کارام در گذشته باشه . چرا که اخیرا کارام خوب پیش می رفته و مشکل خاصی نداشتم.... شاید بچه گانه به نظر برسه ولی به نظرم یه قانون تو این دنیا قانون راستی و درستی که اگه بشکنیش هستی خوب جوابتو می ده.

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

و او رفت.

چه سخته خداحافظی از یه دوست. اولش نمی دونی که چه گوهری رو از دست می دی ولی لحظه خداحافظی که می شه وقتی اون گریه ها رو می بینی، وقتی کم کم فکر می کنی که نه مثل این که واقعا داریم خداحافظی می کنیم؛ این که واقعا ممکن هرگز تا ابد نبینیش یه دفعه به خودت میایی و تمام اون لحظات شیرینی که باهاش داشتی جلوی چشت می آد و حضور یه قطره رو حس می کنی.
وقتی می بینی که چطور دوستاش در آغوشش می گیرند و واسش گریه می کنند وقتی همراه و همرازش رو طوری می بینی که تا حالا نیدی، به خوب بودنش ایمان میاری و به زلال بودنش. او رفت و ما رو با چشم های حیرت زده اینجا گذاشت.

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
چشم حسرت به سر اشک فرو می گیرم
که اگر راه دهم ٬ قافله بر گل برود

وقتی فکر می کنم که من هم چند هفته بعد می رم دلم خیلی می گیره.

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

چشیدن طعم وقت

وقت در ادبیات عرفانی به معنای گاه و لحظه است که اون رو به شمشیر تشبیه می کنند که می تونه زمان رو به دو تکه گذشته و آینده تقسیم کنند. "چشیدن طعم وقت" نام یه کتاب از شفیعی کدکنی که در مورد ابوسعید ابوالخیر نوشته و در بخشی از آن نویسنده با ذکر داستانی از شیخ اهمیت زندگی در لحظه رو می گه. زندگی در لحظه چه در ادبیات عرفان اسلامی و چه در تعالیم هندی از اساسی ترین اصول است که تنها رعایت همین اصل می تواند تغییرات زیادی تو زندگی آدم بده. بنا به تعالیم بودا تا زمانی که انسان دارای ذهن مشغول به سیر در گذشته و آینده باشه نمی تونه به منبع حقیقت که در او جای داره برسه.
طبعا به خاطر سرکشی ذهن،انسان جز با تمرین های خاص مانند مراقبه قادر به کنترل ذهن نخواهد بود و عملا اکثر انسانها در خدمت ذهن خود هستند. در حالی که ذهن نیز مانند دست یا پا تنها یک عضو از بدن است که کارش پردازش است و نباید آن را به عنوان هویت خود آدم پنداشت.
خیلی از ماها معمولا غصه گذشته رو می خوریم و می گیم اگه اون کار رو می کردم اونجوری می شد یا اگه فلان چیز رو می خریدم الان اینجوری بودم. یا بعضی افراد همیشه نگران آیندند. همه این افراد لحظه های حقیقی را فدای سیر گذشته و آینده می کنند و لحظه هایی که اگر به درستی سپری شود در انسان شادی ژرفی را ایجاد می کند که بی همتاست.
امشب یکی از اون پرونده های قدیمی ، اومد بالا که کم کم می خواست بره رو مخم.می ترسم دوباره همان پرسه زنی های ذهنی تو گذشته شروع بشه. می خوام به خودم بگم شرایط فعلی من اینه و من نمی تونم اتفاقات گذشته رو طوری بچینم که به چیزی غیر از این برسم. می خوام به خودم بگم بعضی از آدما خودشون رو انتخاب کردند و به خاطر همین نمی تونم از تنهاییشون در بیارم. می خوام بگم عوض شدیم و اون قبلی ها نیستیم. می خوام بگم مسیر طولانی در پیش دارم و از آینده بی خبرم.. می خوام بگم به جای این که نگران باشی، مثل قبل راهت رو ادامه بده و ببین چی پیش می آد.

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

آخرین درس

بدی سفر اینه که باید قبل رفتن با دوستات خداحافظی کنی. هر چه مدت و فاصله سفر و عمق دوستی بیشتر باشه به همون اندازه خداحافظی سخت تر می شه. امروز یکی از اون خداحافظی های با ابعاد بزرگ بود.
حاصل این خداحافظی یه درس دیگه بود. درسی به نام اعتدال. در نقطه مقابل آن افراط و تفریط ریشه دردها و حالت غمناکی است که می تواند جنبه های مختلف از زندگی آدمی را تحت تاثیر قرار دهد. افراط یا تفریط در خوردن، تفریح، محبت ،کار، درس، دوستی، عبادت، ریاضت و هر چیز دیگر به نتیجه ای خواهد رسید که طبعا مطلوب نیست.

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

روز خوش شانسی

امروز از اون روزهای خوب بود. نمره هام رد شد و کلی کارای اداری رو انجام دادم. ولی به خاطر تموم شدن ساعات اداری بقیه کارا موند واسه هفته بعد. یکم هم تو وب گشتم و نظرات مختلف در مورد عرفان و صوفی گری رو خوندم. بیشتر نظراتی که دیدم نظرات مخالف با صوفی گری بود که اون رو تا حد کفر باطل دانسته بودند.
به نظرم یه قضاوت منصفانه در مورد این که یک طرز فکر صحیحه یا باطل اینه که به حرف هاش گوش کنی، کارایی که می گه انجام بدی و اگه واقعا به حقیقت نرسیدی بگی فلان طرز فکر باطله. چرا که خدا هم تو قرآن فرموده : " پس بشارت ده به آن بندگان من كه به سخن گوش فرامى‏دهند و بهترين آن را پيروى مى‏كنند اينانند كه خدايشان راه نموده و اينانند همان خردمندان". آیه 17-18 سوره الزمر.

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

هوس

در نظر خیلی از ما ها هوس، معمولا تمایل به کاری است که مخالف آموزه های دینی باشه، در راستای نفس یا "خود" ما انجام بشه و در حالت کلی تمایل به امور منفوری رو می گیم که اعتقاد داریم اکثرا ما از اونها دوریم. ولی من یاد گرفتم که هوس همیشه شامل این جور چیزها نیست و ما بعضا تو زندگی روزمره هم چندین بار چنین تمایلاتی پیدا می کنیم. هوس می تونه هر نوع ایده یا تمایل بی اساس ، بدون فکر و کوتاه مدت باشه. خیلی از ما ها یه روز تصمیم می گیریم یه ساز موسیقی یاد بگیریم، یه کتاب گنده بخونیم یا مثل من یه بلاگ بنویسیم. ولی دو روز نمی گذره و همه اون برنامه های فراموش می شه. کافی یه کم برنامه ریزی کنیم. اون کار رو سبک سنگین کنیم و در نهایت ساعات خاصی رو به اون کار اختصاص بدیم.
این همه حرف زدم باید خودم هم به اون عمل کنیم. اقرار کردن بهش سخته ولی باز می گم می خواهم ثابت کنم آدم بوالهوسی نیستم.

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

بازگشت

اگه اشتباه نکنم این داستان از کتاب سفر مقدس اثر دن میلمن باشه که در اون استادش به او تعریف می کنه:
زمانی که بچه بودم خدا به خانواده ام یه فرزند دیگه داد. از اونجایی که من خیلی کوچیک بودم خانواده ام اجازه نمی دادند تا من با بچه تنها باشم. تا این که یه روز با کلی اصرار مادرم اجازه داد. بعد از چند دقیقه از این ملاقات مادرم که کنجکاو شده بود سراسیمه وارد اتاق می شود و می بیند که من به نوزاد می گویم: " دیگه یادم نمی آد..... بهم بگو خدا چه شکلیه".
مسئله ای که این داستان می خواد بگه اینه که زمانی که ما به عرصه این دنیا گذاشتیم با خدا در ارتباط بودیم ولی سالهای شیرین کودکی کم کم ما را از آن جهات بازگرداند و به طرف زندگی متمایل ساخت. سوالی که الان مطرح می شه اینه که حال چگونه می توان بازگشت.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

تو روز روشن

من هنوز ایرانم و دنبال آخرین کارهای قبل رفتنم. امروز با یه سری از دوستام رفتیم پیش یکی از اساتیدم تا ببینیم بهمون چند داده وقتی با اون نمره های آفت زده مواجه شدیم شروع به چانه زنی کردیم که شاید یکم استاد نمرمون رو زیاد کنه ولی هرچه ما اصرار کردیم اون قبول نکرد. همش می گفت نمرتون از 21 هست و بهتون یه نمره اضافه دادم. آخریش واسه اثبات حرفش فرمول اکسل که برای محاسبه نمره استفاده کرده بود رو نشون داد و بر ما هویدا گشت که نمره از 20. منم که دیگه خسته شده بود گفتم: " استاد این نمره که از 20.... چرا تو روز روشن.." زود همین جا حرفمو قطع کردم تا نمره های بدتر نشند.

اندر احوالات من

من یه دانشجوی ایرانی هستم که قراره اگه طلبم کنند برای ادامه تحصیل به یه دانشگاه کانادایی برم به عبارت ساده تر یه مسافرم. می دونم اگر برم سالهای پیش روم مثل سال های اخیر مهمترین سالهای زندگیم خواهد بود و در این سالها دریای مواج حوادث زندگی، پیکر تراش شخصیت و هویت من خواهد بود. دوست دارم مثل تصاویری از لحظات یه آلبوم از افکارم، دغدغه هایم و مسائلم رو هم داشته باشم و این بلاگ آن آلبوم خواهد بود.