۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

خاطرات

ساختار مغز طوری هست که می تواند تمام خاطرات فرد را نگه دارد. این بایگانی عظیم مغز نه تنها فقط شامل خاطرات می شود بلکه اثبات شده که می تواند احساساتی را که فرد در آن لحظه داشته را نیز در برگیرد. با این که بعد از مدتی به نظر می رسد که فرد قادر به یادآوری خاطرات خود نیست ممکن است شرایط مشابهی مانند یک موسیقی، عطر یا صحنه خاص باعث شود فرد دوباره آن خاطره را با تمام جزییات و احساسات به یاد آورد.
امروز بعد ازچندین ماه آهنگ هایی را گوش دادم که قدیم ها موقعی که دپرس می شدم گوش می دادم. با این که قبل از آهنگ هیچ احساس دلتنگی نداشتم، با گوش دادن به آهنگ دلتنگی خاصی من رو گرفت مثل این که همه آن احساسات به آهنگ پیوست شده باشد.

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

اعتیاد!!!!

قبل از این که بیام کانادا کلی واسه خودم برنامه ریخته بودم تا چی کارها اینجا کنم. می خواستم کلی کلاس برم مثل بدن سازی و شنا. الان که اومدم این جا، وقتی بیرون میرم فقط تو دانشگاه می گردم و وقتی خونم پشت این کامپیوتر. دو هفته از ترم هم گذشته و با این که فقط دو تا درس بیشتر ندارم ولی هر کدومش چند فصل درس دادند و موعد تمریناشون داره می رسه. باید یه کم خودم رو جمع و جور کنم. یه سری عادت های بد رو کنار بذارم و از وقت به خوبی استفاده کنم. وگرنه چشمم رو ببندم و باز کنم دو سال تموم می شه و هیچ کاری نکردم.
در راستای این اهداف می خوام الان دیگه فایر فاکس رو ببندم و بشینم سریال ببینم (:دی) . نه شوخی کردم. باید یه سری تمرین فردا تحویل بدم.

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

هدف ، حرکت ، مرغ و تخم مرغ مساله چیست؟

خیلی وقت پیش یه فیلم دیدم به اسم جنگجوی درون که از روی یه کتاب به اسم "جنگجوی صلح جو" ساخته شده بود.... فیلم بر اساس داستان واقعی زندگی دن میلمن و نحوه آشنایی او با یه استاد باطنی رو نشون می داد.....
یه جا از فیلم استاد دن بهش گفت می خوام ارزشمندترین چیزی که می تونم نشونت بدم رو نشون بدم. ولی برای دیدن اون باید کمی پیاده روی کنیم. دن و استادش راه می افتند و بعد از چندین ساعت کوهنوردی به بالای یه قله رسیدند. دن شروع به نق زدن کرد که کجاست اون چیزی که می خواستی نشونم بدی. بالای قله استادش یه سنگ رو نشون داد و گفت این همون چیزه ارزشمنده. دن که فهمید اصلا هیچ چیز ارزشمندی قرار نبود ببینه عصبانی شد ولی وقتی یکم فکر کرد و گفت " الان می فهمم..... اون چیز ارزشمند حرکت در مسیربود، نه رسیدن به قله".....
من اون موقع دقیقا نفهمیدم منظورش چیه... تا این که چند وقت پبش یه جا خوندم: " رسیدن به هدف موفقیت نیست، موفقیت حرکت به سوی هدف است"
شاید خیلی وقتها دلیل این که ما کاری رو انجام نمی دهیم یا به تغییری تن نمی دهیم این باشد که همیشه به هدف فکر می کنیم و اون رو اونقدر دور می بینیم که فکر می کنیم نمی تونیم بهش برسیم. ولی اگر بدانیم هر قدم ما یک موفقیت است اون موقع دیگر هدف اهمیتی نخواهد داشت.

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

اولین جلسه آزمایشگاه

امروز اولین جلسه آزمایشگاه بود...... من و دو نفر دیگه مسئول ازمایشگاه 60 نفری بودیم.... هر 3 مون ترم اولمونه و بی تجربه..... امروز باید دو جلسه کلاس برگزار می کردم یعنی 2 تا 2 ساعت.... اولهاش خوب پیش رفت ولی آخرش دیگه خیلی سرمون شلوغ شد یه سری به جواب رسیده بودند و می خواستند جوابشون رو نشون بدند و جلسه رو ترک کنند..... یه سری هم قاطی کرده بودند و کمک می خواستند...با کلی مصیبت جمع و جورش کردیم...... دیگه جلسه دوم با تجربه شدیم و تو 1 ساعت همه چی رو جمع کردیم.......
هر چند رسیدگی به اون همه دانشجو سخت بود ولی یه تجربه خوب بود......

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

خنجر از نوع ایرانی

روز آخری که میومدم کانادا یکی از دوستای چندین سالم یه یادگاری بهم داد با یه شعر قشنگ روش:
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

دانی ز آدمی پس مرگ چه ماند
لطف است محبت است و باقی همه هیچ

اولین خنجر از دوستای ایرانی رو پشتم حس می کنم.... زخمی که نمی دونم عمقش چقدر خواهد بود ... من چه سادم که نفهمیدم واسه خودشه که این همه اصرار می کنه.......
وای برتو

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

آخر هفته خسته کننده

مطمئنم چند هفته بعد واسه این که آخر هفته شه لحظه شماری خواهم کرد تا یه نفس راحت بکشم.... ولی امروز دارم لحظه شماری می کنم تا آخر هفته تموم شه و برم به کارام برسم.... امروز به خاطر بارون موندم خونه.... ولی فکر کنم اگه بخوام این جوری ادامه بدم خونه نشین می شم.. باید کم کمک عادت کنم زیر بارون هم خوش بگذرونم... وگرنه آخر هفته های زیادی رو از دست خواهم داد!!!

چهره مخفی ونکوور

کم کم داره ونکوور اون چهره ی پنهانشو نشون می ده... از دیشب داره اینجا بارون می باره..... با این وضع یکم بعد می رم دوربره داشنگاه جنگل گردی.... امیدوارم خرس هاش سیر باشند D:

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

اولین پست

بالاخره بعد از نزدیک به 22 ساعت سفر رسیدم به کانادا. این اولین پستیه که دارم کانادا می نویسم و نمی خوام شروع کنم در مورد چیزهای از کانادا بگم که این دو روز در موردشون تعجب کردم. یه بار می شینم کلی در موردش می نویسم.
فکر کنم بزرگترین مشکلی که در آینده خواهم داشت زبانه.... خیلی وضع انگلیسیم بده و در چند روز اخیر بعضا واقعا درمونده می شدم .... باید شروع کنم زبانم رو تقویت کنم.....
یه مساله دیگه خوابه... ساعت محلی اینجا تقریبا قرینه ساعت ایرانه... یعنی 12 ظهر تهران اینجا حدوده 12 شبه. به خاطر همین تغییر ساعت بدن یکم سخته.... چون کل مسیر رو جز چند ساعت کوتاه نخوابیدم شب اول خیلی راحت تا صبح خوابم برد....ولی الان بد جوری خوابم میاد... دارم تحمل می کنم تا شب بشه بخوابم....
اصلا دیگه مخم کار نمی کنه.... فعلا برم

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

آخرین شب

امروز آخرین شبیه که خونم و مامانم تا یه کم پیش داشت گریه می کرد..... این رو اینجا می نویسم تا یادم بمونه.....