۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

آخرین درس

بدی سفر اینه که باید قبل رفتن با دوستات خداحافظی کنی. هر چه مدت و فاصله سفر و عمق دوستی بیشتر باشه به همون اندازه خداحافظی سخت تر می شه. امروز یکی از اون خداحافظی های با ابعاد بزرگ بود.
حاصل این خداحافظی یه درس دیگه بود. درسی به نام اعتدال. در نقطه مقابل آن افراط و تفریط ریشه دردها و حالت غمناکی است که می تواند جنبه های مختلف از زندگی آدمی را تحت تاثیر قرار دهد. افراط یا تفریط در خوردن، تفریح، محبت ،کار، درس، دوستی، عبادت، ریاضت و هر چیز دیگر به نتیجه ای خواهد رسید که طبعا مطلوب نیست.

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

روز خوش شانسی

امروز از اون روزهای خوب بود. نمره هام رد شد و کلی کارای اداری رو انجام دادم. ولی به خاطر تموم شدن ساعات اداری بقیه کارا موند واسه هفته بعد. یکم هم تو وب گشتم و نظرات مختلف در مورد عرفان و صوفی گری رو خوندم. بیشتر نظراتی که دیدم نظرات مخالف با صوفی گری بود که اون رو تا حد کفر باطل دانسته بودند.
به نظرم یه قضاوت منصفانه در مورد این که یک طرز فکر صحیحه یا باطل اینه که به حرف هاش گوش کنی، کارایی که می گه انجام بدی و اگه واقعا به حقیقت نرسیدی بگی فلان طرز فکر باطله. چرا که خدا هم تو قرآن فرموده : " پس بشارت ده به آن بندگان من كه به سخن گوش فرامى‏دهند و بهترين آن را پيروى مى‏كنند اينانند كه خدايشان راه نموده و اينانند همان خردمندان". آیه 17-18 سوره الزمر.

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

هوس

در نظر خیلی از ما ها هوس، معمولا تمایل به کاری است که مخالف آموزه های دینی باشه، در راستای نفس یا "خود" ما انجام بشه و در حالت کلی تمایل به امور منفوری رو می گیم که اعتقاد داریم اکثرا ما از اونها دوریم. ولی من یاد گرفتم که هوس همیشه شامل این جور چیزها نیست و ما بعضا تو زندگی روزمره هم چندین بار چنین تمایلاتی پیدا می کنیم. هوس می تونه هر نوع ایده یا تمایل بی اساس ، بدون فکر و کوتاه مدت باشه. خیلی از ما ها یه روز تصمیم می گیریم یه ساز موسیقی یاد بگیریم، یه کتاب گنده بخونیم یا مثل من یه بلاگ بنویسیم. ولی دو روز نمی گذره و همه اون برنامه های فراموش می شه. کافی یه کم برنامه ریزی کنیم. اون کار رو سبک سنگین کنیم و در نهایت ساعات خاصی رو به اون کار اختصاص بدیم.
این همه حرف زدم باید خودم هم به اون عمل کنیم. اقرار کردن بهش سخته ولی باز می گم می خواهم ثابت کنم آدم بوالهوسی نیستم.

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

بازگشت

اگه اشتباه نکنم این داستان از کتاب سفر مقدس اثر دن میلمن باشه که در اون استادش به او تعریف می کنه:
زمانی که بچه بودم خدا به خانواده ام یه فرزند دیگه داد. از اونجایی که من خیلی کوچیک بودم خانواده ام اجازه نمی دادند تا من با بچه تنها باشم. تا این که یه روز با کلی اصرار مادرم اجازه داد. بعد از چند دقیقه از این ملاقات مادرم که کنجکاو شده بود سراسیمه وارد اتاق می شود و می بیند که من به نوزاد می گویم: " دیگه یادم نمی آد..... بهم بگو خدا چه شکلیه".
مسئله ای که این داستان می خواد بگه اینه که زمانی که ما به عرصه این دنیا گذاشتیم با خدا در ارتباط بودیم ولی سالهای شیرین کودکی کم کم ما را از آن جهات بازگرداند و به طرف زندگی متمایل ساخت. سوالی که الان مطرح می شه اینه که حال چگونه می توان بازگشت.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

تو روز روشن

من هنوز ایرانم و دنبال آخرین کارهای قبل رفتنم. امروز با یه سری از دوستام رفتیم پیش یکی از اساتیدم تا ببینیم بهمون چند داده وقتی با اون نمره های آفت زده مواجه شدیم شروع به چانه زنی کردیم که شاید یکم استاد نمرمون رو زیاد کنه ولی هرچه ما اصرار کردیم اون قبول نکرد. همش می گفت نمرتون از 21 هست و بهتون یه نمره اضافه دادم. آخریش واسه اثبات حرفش فرمول اکسل که برای محاسبه نمره استفاده کرده بود رو نشون داد و بر ما هویدا گشت که نمره از 20. منم که دیگه خسته شده بود گفتم: " استاد این نمره که از 20.... چرا تو روز روشن.." زود همین جا حرفمو قطع کردم تا نمره های بدتر نشند.

اندر احوالات من

من یه دانشجوی ایرانی هستم که قراره اگه طلبم کنند برای ادامه تحصیل به یه دانشگاه کانادایی برم به عبارت ساده تر یه مسافرم. می دونم اگر برم سالهای پیش روم مثل سال های اخیر مهمترین سالهای زندگیم خواهد بود و در این سالها دریای مواج حوادث زندگی، پیکر تراش شخصیت و هویت من خواهد بود. دوست دارم مثل تصاویری از لحظات یه آلبوم از افکارم، دغدغه هایم و مسائلم رو هم داشته باشم و این بلاگ آن آلبوم خواهد بود.