۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

بازگشت

اگه اشتباه نکنم این داستان از کتاب سفر مقدس اثر دن میلمن باشه که در اون استادش به او تعریف می کنه:
زمانی که بچه بودم خدا به خانواده ام یه فرزند دیگه داد. از اونجایی که من خیلی کوچیک بودم خانواده ام اجازه نمی دادند تا من با بچه تنها باشم. تا این که یه روز با کلی اصرار مادرم اجازه داد. بعد از چند دقیقه از این ملاقات مادرم که کنجکاو شده بود سراسیمه وارد اتاق می شود و می بیند که من به نوزاد می گویم: " دیگه یادم نمی آد..... بهم بگو خدا چه شکلیه".
مسئله ای که این داستان می خواد بگه اینه که زمانی که ما به عرصه این دنیا گذاشتیم با خدا در ارتباط بودیم ولی سالهای شیرین کودکی کم کم ما را از آن جهات بازگرداند و به طرف زندگی متمایل ساخت. سوالی که الان مطرح می شه اینه که حال چگونه می توان بازگشت.

۲ نظر:

  1. میشه اول این سوالو جواب داد که اصولا چرا باید بازشگت (به هیچ وجه استفهام انکاری نیست هاا)

    پاسخحذف
  2. به این دلیل که فکر می کنم این جوری می تونم به جواب خیلی از سوال هام برسم. خیلی فرق داره بین آدمی که یقین داره با کسی که اعتقاد داره....

    پاسخحذف