۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه
اعتماد
۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه
۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه
صیقلی کن صیقلی کن صیقلی
پس چو آهن گرچه تیره هیکلی...................... صیقلی کن صیقلی کن صیقلی
آهن ارچه تیره و بی نور بود.............................. صیقلی آن تیرگی از وی زدود
صیقلی دید آهن و خوش کرد رو .......................... تا که صورتها توان دید اندرو
گر تن خاکی غلیظ و تیره است ................ صیقلش کن زانکه صیقل گیره است
تا درو اشکال غیبی رو دهد ........................... عکس حوری و ملک در وی جهد
صیقلی را بسته ای ای بی نماز ................... وآن هوا را کرده ای دو دست باز
گر هوا را بند بنهاده شود .............................. صیقلی را دست بگشاده شود
تا کنون کردی چنین اکنون مکن ........................... تیره کردی آب را افزون مکن
برمشوران تا شود این آب صاف ........................ واندرو بین ماه و اختر در طواف
جان مردم هست مانند هوا ....................... چون به گرد آمیخت شد پرده سما
مانع آید او ز دید آفتاب ............................ چونکه گردش رفت شد صافی و ناب
از مثنوی معنوی
۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه
قلب
ايمان در دل چون نقطه سفيدى پيدا مىشود، هرچند ايمان افزوده شود آن نقطه سفيد فزونى مىگيرد.
درد خون
فکر کنم امروز زیادی خندیدم، درد خونم زده بالا.
۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه
زنی سیاه پوش با یه قطار فرشته
کلا مسیرش خیلی قشنگ بود. یه سمت پارک و جنگل و سرسبز بود و یه سمت رودی که به دریا می ریخت. و بعضی جاها این روده دیگه خیلی نزدیک مسیر دوچرخه سواری بود و آدم رو اغوا می کرد بره یه آب تنی حسابی هم بکنه. متاسفانه تو اواسط مسیر یکی از بچه ها دیگه نتونست تحمل کنه و با لباس و دوچرخه رفت تو آب. البته قضیه خیلی سریعتر از این حرف ها بود. گویا این دوست ما قبل از حرکت می خواست پاش رو رو لبه سیمانی مسیر بزاره که از خوش شانسیش اون قسمت از جدول نبود و با کله از ارتفاع 3 متری رفت تو آب. بماند که مجبور شد یه بخشی از رود خروشان رو تو هوای سرد پاییزی شنا کنه و با کلی ترس بیاد بیرون و تازه بفهمه دوچرخه هم هوای آب تنی کرده و خیال بیرون اومدن نداره. خلاصه در ابعاد قضیه همین بس که حراست پارک گفت چنین اتفاقی خیلی نادر بوده و ملت ازش واسه شاد کردنشون تشکر کرد.
موقع ناهار بود که نشسته بودیم با کلی تیکه انداختن به دوستان و آفتاب و سنجاب های اطراف غذاهای دوستانمون رو می خوردیم که یه خانم میان سال، سراسر سیاه پوش با یه عینک سیاه اومد و شروع کرد به سوالهای عجیب پرسید که از کجا اومدید و زمینه مشترک شما چیه که این جا نشستید. بعد سوال ها نمی دونم چی شد که خانمه رفت و ما به این تنیجه رسیدیم که احتمالا مشکل ذهنی یا افسردگی داشته. یکی از بچه ها کنجکاویش گل کرد و رفت ازش پرسید و فهمید ایشون یه نوع قدرت ماورایی دارند که می تونند آینده رو پیش بینی کنند و به آدم ها در مورد اتفاقات آینده اخطار بدند.
این دفعه من و دو نفر از دوستان کنجکاویم گل کرد بریم بپرسیم چی می خواسته بگه. خانم سیاه پوش در مورد ارتباطش با یه سری فرشته حرف زد و گفت که احساس کرده یه زمینه مشترک ویژه در گروه هست که باید در موردش از فرشته هاش بپرسه و می خواسته بیاد و با ما یکم بشینه و اون رو واسمون "بخونه". من هم گفتم که ممکنه بعضی از دوستان به این مسائل اعتقاد نداشته باشند و قبول نکنند و ازش خواستم در مورد من از فرشته هاش بپرسه. ( داخل پارانتز من تا حالا با فالگیر برخورد نداشتم و واسم کلا برخورد با ایشون در یه کشور خارجی خیلی هیجان انگیز بود). خلاصه خانمه نشست و در مورد مشکل یکی از نزدیکانم که من ازش خبر ندارم حرف زد و گفت دلیل این که فرشته هاش به من گفتند این بوده که من می تونم حلش کنم. خلاصه بعدش با این خانم مهربون که دوست داشت به مردم کمک کنه خدا حافظی کردم. الان دارم همش فکر می کنم که مشکله چیه و من چه جوری از این ور دنیا می تونم کمک کنم.
راست و دروغش رو خدا می دونه که گفته " خدا بر آنچه که در دلها می گذرد آگاه است."
۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه
جام جهان بین
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است............................ طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش ................................... کو به تایید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست.......................... و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم...................... گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود.................................. او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند...............................جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید................................. دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
تعادل
خیلی وقتها بدبختی مون نداشتن همین تعادل تو زندگیمون هست. می خوایم درس بخونیم، میریم خارج، ولی هرشب این ور اون ور میریم. آخرش هم از هر چی تفریحه بدمون میاد و هم از هر چی درس عقب می افتیم.
ولی رسیدن به حقیقت هم مستلزم تعادل هست. در طبیعت انسان نیازهای زیادی هست که باید پاسخ داده بشه. ولی نباید انسان اجازه بده که امیال و خواسته ها و آرزوهاش در جهت تامین آنها، او رو از مسیر اصلی منحرف کند و توجهش رو به اونها جلب کند. بلکه در هر مرحله ای نیازهایش باید به اندازه ای تامین شود که انرژی و پشت کار لازم برای مسیر اصلی حقیقت و شناخت باقی بماند. موقع تعادل، انسان در هماهنگی با هستی خواهد بود و کم کم می تونه خود را از وابستگی ها مادی رها کنه و در نهایت شاید بتونه گویای حقیقت خویش باشه.
تعهد
مهمتر از اون زمانی هست که خودشون متعهد به یه فرد باشند. هیچ وقت اون قسمت از لاست یادم نمی ره که "جک" دختر یکی از مریض هاشو بوسید و موقعی که پیش همسرش رفت، گریه کنان حقیقت رو گفت و ازش خواست بهش فرصت بده تا همه چی رو درست کنه. به نظرم اوج مردانگی و پایبندی جک رو نشون می داد که می تونست به اشتباهش اعتراف کنه. یعنی منظورم اینه، اینجا ممکنه عقد نکنند ولی موقعی که باهمند دیگه فیلشون یاد هندوستان نمی کنه. حتما تو ایران دیدید، یه پسری با چند تا دختر دوسته..... و می گه بین ما که چیزی نیست، اون مثل خواهرم میمونه، اون رو خاله صدا می کنم، این یکی هم دوست دخترمه..... ولی حتی خودش هم نمی دونه دوستیش با اونها چه فرقی داره..... و جالب اینجاست خواهره خاله رو نمی شناسه، چون اگه بدونه حساب پسر رو می رسه..... دقیقا همین وضعیت واسه بعضی دختر های ایرانی هم هست.
منظورم از تعهد، غیرت و حس تملک نیست که در یه رابطه، از یکی از طرفین به دیگری اعمال می شه... بلکه یه وضعیته که به نظرم طرفین خودشون باید واسه خودشون وضع کنند و واسه خودشون تعریف شده باشه که وقتی اونها در یک رابطه با هم هستند چه رفتاری در قبال یکدیگر به عنوان طرفین رابطه انجام بدهند و چه رفتاری در مقابل افراد خارج این رابطه. این جاست که ممکنه این رفتار از فرهنگی به فرهنگ دیگه تفاوت داشته باشه ولی چیزی که مهم هست اینه که بشه این تمایز رو در نظر گرفت و هر کس به خاطر تعهدی که به فرد مقابل داره اون رو رعایت کنه.
۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه
دیوان شمس
گلشن راز
سوال
که شد بر سرّ وحدت واقف آخر؟
شناسای چه آمد عارف آخر
جواب
کسی بر سرّ وحدت گشت واقف
که او واقف نشد اندر مواقف
دل عارف شناسای وجود است
وجود مطلق او در شهود است
به جز هست حقیقی هست نشناخت
از آنرو هستی خود پاک درباخت
وجود تو همه خار است و خاشاک
برون انداز از خود جمله را پاک
بر تو خانه دل را فرو روب
مهیا کن مقام و جای محبوب
چو تو بیرون شدی او اندر آید
به تو بی تو جمال خود نماید
کسی کاو از نوافل گشت محبوب
به لای نفی کرد او خانه جاروب
درون جان محبوب او مکان یافت
ز بی یسمع و بی یبصر نشان یافت
زهستی تا بود باقی بر او شین
نباید علم عارف صورا عین
موانع تا نگردانی زخود دور
درون خانه ی دل نایدت نور
موانع چون در این عالم چهار است
طهارت کردن از وی هم چهار است
نخستین پاکی از احداث و انجاس
دوم از معصیت وز شر وسواس
سوم پاکی ز اخلاق ذمیمه است
که با وی آدمی همچون بهیمه است
چهارم پاکی سرّ است از غیر
که اینجا منتهی می گرددش سیر
هر آن کو کرد حاصل این طهارت
شود بی شک سزاوار مناجات
تو تا خود را بکلی در نبازی
نمازت کی شود هرگز نمازی
چو ذاتت پاک گردد از همه شین
نمازت گردد آنگه قرّتُ العین
نماند در میانه هیچ تمییز
شود معروف و عارف جمله یک چیز
۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه
بی تابی
و چه خوب گفت فرستاده اش: "بخواهید که به شما داده خواهد شد.بجویید که خواهید یافت.بکوبید که در به رویتان گشوده خواهد شد.زیرا هرکه بخواهد به دست آورد و هر که بجوید یابد و هرکه بکوبد در به رویش گشوده می شود."
و تو گفتی به وعده ات عمل خواهی کرد.....