۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

زنی سیاه پوش با یه قطار فرشته

امروز با یه سری از دانشجویان ایرانی ونکور واسه دوچرخه سواری پارک رفتیم. اول دوچرخه سواری که نزدیک بود من با کله زمین برم که با کلی مصیبت تونستم خودم رو جمع کنم فقط دوچرخه و موبایلم بیفته زمین و عبرتی باشه برای آیندگان که موقع دوچرخه سواری با موبایل حرف نزنند.
کلا مسیرش خیلی قشنگ بود. یه سمت پارک و جنگل و سرسبز بود و یه سمت رودی که به دریا می ریخت. و بعضی جاها این روده دیگه خیلی نزدیک مسیر دوچرخه سواری بود و آدم رو اغوا می کرد بره یه آب تنی حسابی هم بکنه. متاسفانه تو اواسط مسیر یکی از بچه ها دیگه نتونست تحمل کنه و با لباس و دوچرخه رفت تو آب. البته قضیه خیلی سریعتر از این حرف ها بود. گویا این دوست ما قبل از حرکت می خواست پاش رو رو لبه سیمانی مسیر بزاره که از خوش شانسیش اون قسمت از جدول نبود و با کله از ارتفاع 3 متری رفت تو آب. بماند که مجبور شد یه بخشی از رود خروشان رو تو هوای سرد پاییزی شنا کنه و با کلی ترس بیاد بیرون و تازه بفهمه دوچرخه هم هوای آب تنی کرده و خیال بیرون اومدن نداره. خلاصه در ابعاد قضیه همین بس که حراست پارک گفت چنین اتفاقی خیلی نادر بوده و ملت ازش واسه شاد کردنشون تشکر کرد.
موقع ناهار بود که نشسته بودیم با کلی تیکه انداختن به دوستان و آفتاب و سنجاب های اطراف غذاهای دوستانمون رو می خوردیم که یه خانم میان سال، سراسر سیاه پوش با یه عینک سیاه اومد و شروع کرد به سوالهای عجیب پرسید که از کجا اومدید و زمینه مشترک شما چیه که این جا نشستید. بعد سوال ها نمی دونم چی شد که خانمه رفت و ما به این تنیجه رسیدیم که احتمالا مشکل ذهنی یا افسردگی داشته. یکی از بچه ها کنجکاویش گل کرد و رفت ازش پرسید و فهمید ایشون یه نوع قدرت ماورایی دارند که می تونند آینده رو پیش بینی کنند و به آدم ها در مورد اتفاقات آینده اخطار بدند.
این دفعه من و دو نفر از دوستان کنجکاویم گل کرد بریم بپرسیم چی می خواسته بگه. خانم سیاه پوش در مورد ارتباطش با یه سری فرشته حرف زد و گفت که احساس کرده یه زمینه مشترک ویژه در گروه هست که باید در موردش از فرشته هاش بپرسه و می خواسته بیاد و با ما یکم بشینه و اون رو واسمون "بخونه". من هم گفتم که ممکنه بعضی از دوستان به این مسائل اعتقاد نداشته باشند و قبول نکنند و ازش خواستم در مورد من از فرشته هاش بپرسه. ( داخل پارانتز من تا حالا با فالگیر برخورد نداشتم و واسم کلا برخورد با ایشون در یه کشور خارجی خیلی هیجان انگیز بود). خلاصه خانمه نشست و در مورد مشکل یکی از نزدیکانم که من ازش خبر ندارم حرف زد و گفت دلیل این که فرشته هاش به من گفتند این بوده که من می تونم حلش کنم. خلاصه بعدش با این خانم مهربون که دوست داشت به مردم کمک کنه خدا حافظی کردم. الان دارم همش فکر می کنم که مشکله چیه و من چه جوری از این ور دنیا می تونم کمک کنم.
راست و دروغش رو خدا می دونه که گفته " خدا بر آنچه که در دلها می گذرد آگاه است."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر