۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

دوربین مخفی

یه هفته ای می شه اومدم خونه تا هم خانواده رو ببینم و هم آخرین کارها و خریدها رو انجام بدم. طبق برنامه قرار بود امروز ظهر برم تهران تا فردا صبح زود فرودگاه باشم. هرچه قدر به ظهر نزدیک تر می شدم بیشتر استرس کار بالا می رفت. داشتم وسایلم رو برای یک یا دو سال آینده می بستم و باید مواظب بودم همه چی رو بردارم. از طرف دیگه هم هنوز ویزای ترانزیت نگرفته بودم و منتظر بودم همخونم بهم بگه که همه چی درست شده تا به سمت تهران حرکت کنیم. از طرف دیگه هم هر چه به ظهر نزدیک تر می شدم تازه کارایی که باید انجام می دادم به ذهنم می رسید. از آخرین طرف، هم خونم نمی تونست با من بیاد چون هنوز اجازه خروج نداشت و من مجبور بودم تنها برم.
خلاصه این استرس به اوجش رسیده بود که دیگه می خواستم حرکت کنم به سمت تهران تا این که هم خونم زنگ زد و گفت که تونسته واسه هر دومون یه بلیط دیگه واسه دو روز دیرتر بگیره . موج شادی خونه رو فرا گرفت و یه نفس راحتی کشیدیم. من برگشتم گفتم: " همه ی اینا الکی بود... این یه دوربین مخفی بود ... دوربین ها اونجا ، اونجا و اونجا بودند..... برنامه سه روز بعد پخش می شه...."
پ.ن: امیدوارم مثل تمدید پروژه هامون، 2 روز بعد یاد کارام نیوفتم

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

جهان هولوگرافیک

چند هفته پیش یکی از دوستام بهم کتابی رو معرفی کرد که از نظرش بهترین کتابی بود که در طول عمرش خونده بود. این کتاب در مورد نظریه هولوگرافیک است و چند روزیه منم خوندنشو شروع کردم. باید اعتراف کنم که از نظرم کتاب فوق العاده ایه. اسم دقیق کتاب "جهان هولوگرافیک" نوشته مایکل نیوتن هست که در ایران توسط داریوش مهرجویی (کارگردان معروف) ترجمه شده است. نویسنده در کتاب یک سری پدیده های متافیزیکی و پزشکی ( بخصوص مرتبط با ذهن و مغز) و حتی برخی مفاهیم عرفانی مانند وحدت کیهانی (ارتباط تمام مخلوقات و موجودات در هستی و یگانگی آنها در عین جدایی آنها در صورت) با نظریه هولوگرافیک توجیه و توصیف کرده است.
چیزی که در مورد این کتاب برام جالبه اینه که چگونه به کمک این نظریه فیزیکدانان، پزشکان و دانشمندان (در غرب) توانسته اند سایه ی حقایقی را مشاهده کنند که عارفان مشرق زمین قرن ها قبل به آنها رسیده اند. کتاب سرشار از آزمایشات و مشاهداتی است که پژوهشگران را به این حقایق سو داده است و در فهماندن و جذب خواننده تاثیر زیادی داره.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

ویزا

تا حالا شده 17 روز منتظر یک تماس باشید و موقعی که زنگ زدند ریجکتش بکنید. من امروز این کار رو کردم. بعد از 17 روز از سفارت زنگ زدند ولی دقیقا همان لحظه که داشتم با دوستم خداحافظی می کردم، من هم که داشتم تماس قبلی رو قطع می کردم ناخواسته سفارت رو که پشت خط بود ریجکت کردم.
الان منتظرهستم تاساعت 2 بشه برم سفارت ببینم مدارکم حاضر شده یا نه!

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

مامان مامان.... امروز......

وقتی بچه بودم عادت داشتم همه چی رو به مامانم تعریف کنم ... بزرگتر که شدم فهمیدم نمی تونم.... ولی الان موندم حرفامو چی کار کنم... به خاطره همینه بعضیشو اینجا می گم... بعضیشو می نویسم... بعضی شو به دوستام می گم... بعضی شم به آدمایی می گم که نمی شناسم.......نمی دونم آخرش چی واسه خودم می مونه......

نقشه می کشم

از بچگی از هر چی تست و رهیافت روانشاسی می دیدم خوشم میومد. مخصوصا از اونهایی که مربوط به موفقیت بود. اگه یه جا می خوندم که مثلا برای موفقیت بهتره فلان جدول رو درست کنیم، یه روزی اون رو امتحان می کردم.
چند وقت پیش یه تکه کاغذ تو کمدم پیدا کردم که فکر کنم مربوط به اوایل دبیرستان باشه... از ترس این که داداشم بیینه و مسخرم کنه زودی با خودم برداشتم تا نبینه... الان که می خونم خودم خندم می گیره.. فکر کنم تو اون تمرین از من خواسته بود یه سری هدف واسه خودم انتخاب کنم:

اهداف یک ساله: قبولی در مرحله اول و دوم المپیاد ریاضی و فیزیک........ عضویت در تیم والیبال مدرسه
اهداف 5 ساله: قبولی در کنکور....... کسب معدل بالا در تمام سالهای گذشته
اهداف 10 ساله: قبولی در فوق لیسانس....... کسب یک کار مرتبط با رشتم
اهداف 20 ساله: کسب شهرت ( :دی جهانی) در زمینه رشتم

نوشتن یه خوبی داره .... این که مثل یه آلبوم می تونی چند سال بعد برگردی ببینی اون موقع چی تو اون مخت می گذشت!... می تونی تغییر رو بیبینی..... (حداقل الان شهرت واسم هدف نیست)...... این که اون موقع فکر می کردی چی می شه و الان چی شده! ... وقتی که می فهمی به جایی رسیدی که هیچ وقت فکرشم نمی کردی دیگه واسه آیندت زیادی نقشه نمی کشه.....

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

واسه آینده

حدوده یه هفته است اومدم خونه. جو خونه یه جوریه.... مامانم از رفتنم ناراحته... بابام خوشحاله ولی هزینه هاش دیگه کم کم داره دادشو در می آره... اما خودم.... از تصمیمم پشیمون نیستم. این رو می نویسم واسه چند ماه بعد. اگه یه روز اونقدر دلم گرفت که از رفتن پشیمون شدم باید چند چیز رو بخاطر بیارم. این که باید مستقل می شدم. این که یه فرصت بود برای یادگیری و تغییر و شناخت. این که در این شرایط رفتن بهتر از موندن بود. این که باید آیندمو می ساختم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

چی؟ اشتباه می کنم؟ عمرا

تا حالا واستون شده که با یکی حرف بزنید و متوجه شید که به هیچ وجه قبول نمی کنه که داره اشتباه می کنه. بعضی آدمها سال های زندگیشون رو این جوری سپری می کنند و برای یک بارهم که شده برنمی گردند تا به پشتشون نگاه کنند و بگند آیا واقعا این کاری که من می کنم یا این طرز فکری که دارم درسته یا نه؟ این خیلی مهمه که بعضا قبول کنیم که خودمون داریم اشتباه می کنیم و بگیم تقصیر من بود. ما یاد گرفتیم که هر موقع اتفاقی افتاد دورو برمون رو نگاه کنیم، کارهای اطرافیانمون رو بررسی کنیم و بگیم تقصیر فلانی بود که این جوری شد. و برای یک ثانیه هم شده به این فکر نمی کنیم که ما باید چی کار می کردیم؟ اولین قدم تو راه اصلاح قبول این نکته است که داریم اشتباه می کنیم. تا زمانی که این رو قبول نکنیم هنوز در همان مسیر قبلی هستیم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

راستی و درستی

مولانا گفته:
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
امروز صبح، می خواستم از کارت عابر بانکم پول بردارم که هر چه گشتم نتونستم پیداش کنم. تا این که به نظرم رسید که گمش کردم. اعصابم کلی به هم خورد که کی حوصله باطل کردن کارت و گرفتن کارت جدید رو داره.... بعد گفتم تو اینترنت شماره بانک رو پیدا کنم و بهش زنگ بزنم بگم مسدودش کنند. وقتی که می خواستم لپتاپ رو روشن کنم دیدم داغه، فهمیدم دیشب خاموش نشده و روشن تو کیف گذاشته شده..... (این یکی از آسانترین راه ها برای سوزندن لپتاپه)... روشنش که کردم دفعه اول بالا نیومد که کلی منو نگران کرد ولی بعدش خوشبختانه بالا اومد و مشکلی نداشت..... کلی این اثنا اعصابم به هم خورد.
بعد این قضیه، یکم با خودم فکر کردم که چرا این اتفاقا واسم افتاد. متوجه کارای شدم که واسشون عذاب وجدان داشتم و به نظرم رسید که ممکن واقعا این نارحتی ها به خاطر کارام در گذشته باشه . چرا که اخیرا کارام خوب پیش می رفته و مشکل خاصی نداشتم.... شاید بچه گانه به نظر برسه ولی به نظرم یه قانون تو این دنیا قانون راستی و درستی که اگه بشکنیش هستی خوب جوابتو می ده.

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

و او رفت.

چه سخته خداحافظی از یه دوست. اولش نمی دونی که چه گوهری رو از دست می دی ولی لحظه خداحافظی که می شه وقتی اون گریه ها رو می بینی، وقتی کم کم فکر می کنی که نه مثل این که واقعا داریم خداحافظی می کنیم؛ این که واقعا ممکن هرگز تا ابد نبینیش یه دفعه به خودت میایی و تمام اون لحظات شیرینی که باهاش داشتی جلوی چشت می آد و حضور یه قطره رو حس می کنی.
وقتی می بینی که چطور دوستاش در آغوشش می گیرند و واسش گریه می کنند وقتی همراه و همرازش رو طوری می بینی که تا حالا نیدی، به خوب بودنش ایمان میاری و به زلال بودنش. او رفت و ما رو با چشم های حیرت زده اینجا گذاشت.

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
چشم حسرت به سر اشک فرو می گیرم
که اگر راه دهم ٬ قافله بر گل برود

وقتی فکر می کنم که من هم چند هفته بعد می رم دلم خیلی می گیره.

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

چشیدن طعم وقت

وقت در ادبیات عرفانی به معنای گاه و لحظه است که اون رو به شمشیر تشبیه می کنند که می تونه زمان رو به دو تکه گذشته و آینده تقسیم کنند. "چشیدن طعم وقت" نام یه کتاب از شفیعی کدکنی که در مورد ابوسعید ابوالخیر نوشته و در بخشی از آن نویسنده با ذکر داستانی از شیخ اهمیت زندگی در لحظه رو می گه. زندگی در لحظه چه در ادبیات عرفان اسلامی و چه در تعالیم هندی از اساسی ترین اصول است که تنها رعایت همین اصل می تواند تغییرات زیادی تو زندگی آدم بده. بنا به تعالیم بودا تا زمانی که انسان دارای ذهن مشغول به سیر در گذشته و آینده باشه نمی تونه به منبع حقیقت که در او جای داره برسه.
طبعا به خاطر سرکشی ذهن،انسان جز با تمرین های خاص مانند مراقبه قادر به کنترل ذهن نخواهد بود و عملا اکثر انسانها در خدمت ذهن خود هستند. در حالی که ذهن نیز مانند دست یا پا تنها یک عضو از بدن است که کارش پردازش است و نباید آن را به عنوان هویت خود آدم پنداشت.
خیلی از ماها معمولا غصه گذشته رو می خوریم و می گیم اگه اون کار رو می کردم اونجوری می شد یا اگه فلان چیز رو می خریدم الان اینجوری بودم. یا بعضی افراد همیشه نگران آیندند. همه این افراد لحظه های حقیقی را فدای سیر گذشته و آینده می کنند و لحظه هایی که اگر به درستی سپری شود در انسان شادی ژرفی را ایجاد می کند که بی همتاست.
امشب یکی از اون پرونده های قدیمی ، اومد بالا که کم کم می خواست بره رو مخم.می ترسم دوباره همان پرسه زنی های ذهنی تو گذشته شروع بشه. می خوام به خودم بگم شرایط فعلی من اینه و من نمی تونم اتفاقات گذشته رو طوری بچینم که به چیزی غیر از این برسم. می خوام به خودم بگم بعضی از آدما خودشون رو انتخاب کردند و به خاطر همین نمی تونم از تنهاییشون در بیارم. می خوام بگم عوض شدیم و اون قبلی ها نیستیم. می خوام بگم مسیر طولانی در پیش دارم و از آینده بی خبرم.. می خوام بگم به جای این که نگران باشی، مثل قبل راهت رو ادامه بده و ببین چی پیش می آد.