۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

دوربین مخفی

یه هفته ای می شه اومدم خونه تا هم خانواده رو ببینم و هم آخرین کارها و خریدها رو انجام بدم. طبق برنامه قرار بود امروز ظهر برم تهران تا فردا صبح زود فرودگاه باشم. هرچه قدر به ظهر نزدیک تر می شدم بیشتر استرس کار بالا می رفت. داشتم وسایلم رو برای یک یا دو سال آینده می بستم و باید مواظب بودم همه چی رو بردارم. از طرف دیگه هم هنوز ویزای ترانزیت نگرفته بودم و منتظر بودم همخونم بهم بگه که همه چی درست شده تا به سمت تهران حرکت کنیم. از طرف دیگه هم هر چه به ظهر نزدیک تر می شدم تازه کارایی که باید انجام می دادم به ذهنم می رسید. از آخرین طرف، هم خونم نمی تونست با من بیاد چون هنوز اجازه خروج نداشت و من مجبور بودم تنها برم.
خلاصه این استرس به اوجش رسیده بود که دیگه می خواستم حرکت کنم به سمت تهران تا این که هم خونم زنگ زد و گفت که تونسته واسه هر دومون یه بلیط دیگه واسه دو روز دیرتر بگیره . موج شادی خونه رو فرا گرفت و یه نفس راحتی کشیدیم. من برگشتم گفتم: " همه ی اینا الکی بود... این یه دوربین مخفی بود ... دوربین ها اونجا ، اونجا و اونجا بودند..... برنامه سه روز بعد پخش می شه...."
پ.ن: امیدوارم مثل تمدید پروژه هامون، 2 روز بعد یاد کارام نیوفتم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر