۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

و او رفت.

چه سخته خداحافظی از یه دوست. اولش نمی دونی که چه گوهری رو از دست می دی ولی لحظه خداحافظی که می شه وقتی اون گریه ها رو می بینی، وقتی کم کم فکر می کنی که نه مثل این که واقعا داریم خداحافظی می کنیم؛ این که واقعا ممکن هرگز تا ابد نبینیش یه دفعه به خودت میایی و تمام اون لحظات شیرینی که باهاش داشتی جلوی چشت می آد و حضور یه قطره رو حس می کنی.
وقتی می بینی که چطور دوستاش در آغوشش می گیرند و واسش گریه می کنند وقتی همراه و همرازش رو طوری می بینی که تا حالا نیدی، به خوب بودنش ایمان میاری و به زلال بودنش. او رفت و ما رو با چشم های حیرت زده اینجا گذاشت.

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
چشم حسرت به سر اشک فرو می گیرم
که اگر راه دهم ٬ قافله بر گل برود

وقتی فکر می کنم که من هم چند هفته بعد می رم دلم خیلی می گیره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر