۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

یه عالمه درس واسه خوندن

همیشه وقتی کلی درس واسه خوندن دارم دلم می گیره. حوصلم نمی کشه حتی از یه گوشه شروع کنم بخونم. با این که اگه شروع کنم به موقع تموم می کنم باز همین جوری چند روز ول می گردم تا شب موعد بشه تا صبح بیدار بمونم و تا جایی که بتونم روش کار کنم بعد دلم رو خوش کنم که تمام تلاشمو کردم. دقیقا اتفاقی که ترم پیش واسم افتاد. تا آخرین هفته همه چی عالی بود. تا این که دیگه آخرین هفته حوصلم نکشید بخونم و امتحان و پروژه ام رو گند زدم.
نمی دونم. شاید دیگه اون آدمی قدیمی نیستم و اولویت هام جابجا شده. جالب اینجاست خودم هم نمی دونم اولویتام چیه.

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

ورنیکا تصمیم می گیرد بمیرد

چند وقت پیش با خودم فکر می کردم چرا انسان باید دنبال "معنا" باشد؟ چرا نباید بی خیال شود و دنبال فقط کار و زندگی برود؟ تا این که امروز فیلمی دیدم که یه جواب خوب به اون می داد. فیلم "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد" بر اساس کتاب پائیلو کوئیلو.
تصور کنید می دونید تا یه ماه بعد می میرید، چه خواهید کرد؟ می دونید هر لحظه ای که می گذره به اون ناشناخته نزدیک تر می شید. هر لحظه که بگذره بیشتر متوجه لحظاتی که از دست خواهید داد می شوید .افسوس خواهید خورد که خودتان را نشناخته اید و رویاهایتان را عملی نکردید. افسوس خواهید خورد که آن ناشناخته را نشناختید. در این صورت هر لحظه ای که زنده بمانید برای شما همانند معجزه ای خواهد بود. همانند هدیه ای. هر لحظه را لحظه لحظه خواهید زیست و حیات را آنگونه که باید خواهید زیست و خواهید شناخت.
بله. راست گفت آن که گفت: "حیات شناس از مرگ هراس ندارد".

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

آهنگ های قدیمی

چند شب پیش با یه خواننده جدید آشنا شدم به اسم مونیکا جلالی.... یه خواننده آمریکایی که پس از ازدواج با همسر ایرانیش با موسیقی ایرانی دهه 60-70 آشنا می شه و شروع به خوندن اون ها می کنه.... خیلی دوست داره موسیقی ایرانی رو به دنیا معرفی کنه و سعی می کنه آهنگ های انتخاب کنه که مورد علاقه سه نسل مختلف باشه.... واقعا تو این کار هم موفق بوده.... من که زیاد با آهنگ های اون دوران آشنا نیستم ولی خیلی شون به دلم نشسته...... از اون موقع همش دارم گوششون می کنم...... مثلا این یکی از اون آهنگهای نازه.....

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

شب های پاییزی

بعد از به ده روز اومدم این جا و می خوام بنویسم... نمی دونم از چی فقط می خوام بنویسم... تا شاید یکم این دلتنگی بره..... شدم یه آدم خنده رو تو روز که شبها دلش می گیره...... دلم گرفته از دست دوستام.... هم از اون دوست که تو چشام نگاه می کنه و دروغ می گه و هم از اون دوست که به چشام نگاه نمی کنه تا مبادا حقیقت رو بفهمه..........آره..... درست گفت..... در طول حیات با همه بیگانه ایم........ حتی با دقایق این شب پاییزی که کم کم خبر از یه زمستون سرد رو می ده......

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

اعتماد

بعضا وقتی یه اتفاقی می افته و اعتمادت رو نسبت به یه شخص از دست می دی، دیگه حتی اگه خودتم بخوای نمی تونی بهش کاملا اعتماد کنی....

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

!!!

روزها می گذرد و من بی نور در تاریکی خود سرگردان

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

صیقلی کن صیقلی کن صیقلی

پس چو آهن گرچه تیره هیکلی...................... صیقلی کن صیقلی کن صیقلی

آهن ارچه تیره و بی نور بود.............................. صیقلی آن تیرگی از وی زدود

صیقلی دید آهن و خوش کرد رو .......................... تا که صورتها توان دید اندرو

گر تن خاکی غلیظ و تیره است ................ صیقلش کن زانکه صیقل گیره است

تا درو اشکال غیبی رو دهد ........................... عکس حوری و ملک در وی جهد

صیقلی را بسته ای ای بی نماز ................... وآن هوا را کرده ای دو دست باز

گر هوا را بند بنهاده شود .............................. صیقلی را دست بگشاده شود

تا کنون کردی چنین اکنون مکن ........................... تیره کردی آب را افزون مکن

برمشوران تا شود این آب صاف ........................ واندرو بین ماه و اختر در طواف

جان مردم هست مانند هوا ....................... چون به گرد آمیخت شد پرده سما

مانع آید او ز دید آفتاب ............................ چونکه گردش رفت شد صافی و ناب



از مثنوی معنوی